فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَدًا لَّهُ خُوَارٌ فَقَالُوا هَذَا إِلَهُكُمْ وَإِلَهُ مُوسَى فَنَسِيَ

بدین سان [سامری] برای آنها پیکر گوساله‌ای [از طلاهای ذوب شده] برون آورد که صدائی داشت [=صوت در درون خالی آن انعکاس پیدا می‌کرد؛ و فریب خوردگانش] گفتند: معبود شما و موسی همین است که او را فراموش کرده 69 [و در کوه طور به دنبال او رفته است].

69- آیات حق را در نجات خود از شکنجه‌های فرعونیان ندیدن، و پیام حق را در پیروی از پیامبرش نشنیدن، آنگاه گوش دل دادن به صدائی مبهم که از پیکر گوساله‌ای [به هر دلیلی] در می‌آید، بیانگر نهایت ناسپاسی است. تصویر چنین ناسپاسیها را مولوی در قصه طولانی «فریفتن روستائی شهری را...» بیان کرده که چگونه روستائی ناسپاس همه پذیرائیها و کرامت‌های دوست شهری خود را فراموش کرده و در میان تاریکی شب و ابر و بارانِ ژرف، صدای بادی را که از کرّه خرش خارج می‌شود می‌شنود، ولی مهمان نوازیهای ده ساله دوست شهری خود را به کلی فراموش می‌کند [دفتر سوم 665 – 667]
در سه تاریکی شناسی بـادِ خـر
چون ندانی مر مرا ای خیره سر

آنکه داند نیمه شب گوساله را
چون ندانـد همـرهِ ده سـالـه را